بسم الله الرحمن الرحیم
اوّل
اواسط تابستان بود و گرمای استخوان سوز هوا، ماه مبارک را دشوار کرده بود. داشتم زندگی ام را می کردم که درست وقتی انتظارش را نداشتم سرو کلّه او داشت پیدا می شد. این را می توانستم از زور زدن هایش بفهمم. تلاشی بی وقفه می کرد تا چیزی را که سدّ راهش شده بود بشکافد و خودی نشانم بدهد. از اصرارهای مداومش تک تک سلول های شقیقه ام تیر می کشید و درد می رسید تا خود مغزم. ول کن ماجرا نبود. تا این که دیدم از یک جایی به بعد دیگر در سکوت فرو رفت. همان طور وسط تلاش های نصفه نیمه اش نشسته بود و بی هیچ تلاش و تقلایی نیمچه رخی به من نشان می داد. حرصم گرفته بود که چرا این لعنتی که آن قدر جان کند و انرژی ام را هورت کشید تا به این جا برسد، حالا این طور رفته روی مود خفه-سکوت و ماموریتش را ناتمام رها کرده و بی خیال مرا به تماشا نشسته. سه چهارسالی گذشت و من کلاً فراموشش کرده بودم. یک طور مسالمت آمیزی با هم کنار آمده بودیم تا این که همین چند وقت پیش وسط یک پیک نیک شبانه توی پارک، دوباره رخ نمایی کرد. ماجرا بعد از خوردن شام آن شب شروع شد. درد از روی لثه ام شروع می شد خودش را به شقیقه ام م به کمکتون احتیاج دارم بزرگواران (مطلب خصوصی نیست،برای گرفتن رمز کامنت بگذارید.)...
ما را در سایت به کمکتون احتیاج دارم بزرگواران (مطلب خصوصی نیست،برای گرفتن رمز کامنت بگذارید.) دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ffiroozefam3 بازدید : 204 تاريخ : شنبه 22 آبان 1395 ساعت: 20:33